معنی ساکن قطب شمال
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
لغت نامه دهخدا
قطب. [ق ُ] (اِخ) ستاره ای است ساکن نزد قطب شمال که بدان جهات را معین کنند. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
قطب.[ق ُ] (اِخ) موضعی است به عقیق. (معجم البلدان).
ساکن
ساکن. [ک ِ] (اِخ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب).
ساکن.[ک ِ] (ع ص) باسکون. بیحرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک: بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه). || آب ایستاده. (مهذب الاسماء). آب آرام. رجوع به ساکن (بحرالَ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت. بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم. || خاموش. || برقرار. استوار. محکم. || آرامیده. (دهار). آرمیده. آرام. آسوده. با آرامش خاطر. باطمأنینه. بی ترس:
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم.
ناصرخسرو.
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟
مسعودسعد.
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
مولوی.
زنهار اگر به دانه ٔ خالی نظر کنی
ساکن، که دام زلف بدان گستریده اند.
سعدی (بدایع).
|| باشنده. (منتهی الارب). متوطن. مقیم. جای گرفته. (ناظم الاطباء). بر جای باشنده. مستقر:
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ.
فردوسی.
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟
خاقانی.
این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.
مولوی.
زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبره ٔ یزید حلوایی نیست.
(؟)
|| پری. (منتهی الارب). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته. خلاف بلند:
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی (مفردات).
|| آسوده. تسکین یافته. بی رنج:
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم.
ناصرخسرو.
رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
|| دائم. (منتهی الارب). ثابت. لایتغیّر. مستمر:
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟
ناصرخسرو (دیوان ص 243).
- ابتداء به ساکن، شروع به حرفی غیرمتحرک: ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
- اقیانوس ساکن، اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
- حرف ساکن، حرفی که حرکت ندارد.
- ساکن بودن، متوطن بودن.
- ساکن رگ، ورید. عِرق ساکن.
- ساکن شدن درد، تسکین یافتن آن. برطرف شدن درد. رفع درد.
- ساکن کردن، تسکین دادن. رجوع به ذیل هر یک از ترکیبات فوق شود.
ساکن. [ک ِ] (اِخ) (بحرالَ...) اقیانوس ساکن. اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام. بحرالهاوی. دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.
واژه پیشنهادی
اسکیمو
عربی به فارسی
فرهنگ معین
ملاک و مدار چیزی، بزرگ و مهتر قوم، هر یک از طرفین محور کره زمین که آن ها را قطب شمال و قطب جنوب می گویند، جزء رسانای یک دستگاه که جریان برق از آن خارج یا به آن وارد می شود. [خوانش: (قُ) [ع.] (اِ.)]
معادل ابجد
613